غیبت موسى علیه السّلام‏

1-     امیر المؤمنین علیه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت کند که فرمود:

     وقتى وفات‏ یوسف علیه السّلام فرا رسید شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و سپس به آنها گفت: سختى شدیدى به آنها خواهد رسید که در آن مردانشان را بکشند و شکم زنان باردارشان را پاره کنند و کودکانشان را سر ببرند تا آنگاه که خداوند حقّ را در قائم که از فرزندان لاوى بن یعقوب است ظاهر سازد و او مردى گندمگون و بلند قامت است و صفات او را بر شمرد، پس ایشان به آن وصیّت متمسّک شدند و غیبت و شدّت بر بنى اسرائیل واقع شد و آنها مدّت چهار صد سال منتظر قیام قائم بودند تا آنکه ولادت او را بشارت دادند و علامات ظهورش را مشاهده کردند و سختى آنها شدّت یافت و با سنگ و چوب به ایشان حمله کردند و فقیهى که به احادیث او آرامش مى‏یافتند تحت تعقیب قرار گرفت و او مخفى شد و با او نامه‏نگارى کردند و گفتند: ما در گرفتاریها به کلام تو آرامش مى‏یافتیم، پس آن فقیه ایشان را به بیابانها برد و نشست و با آنها حدیث قائم و صفات او و نزدیکى ظهور او را مى‏گفت و آن شب شبى مهتاب بود و در این میانه موسى علیه السّلام در آمد و در این هنگام او نوجوان بود و از سراى فرعون به پشت گردشگاه آمد و از موکب خود کناره گرفت و در حالى که سوار بر قاطرى بود و طیلسان خزى بر دوش داشت به نزد ایشان آمد، چون آن فقیه او را بدید، از صفاتش او را شناخت، برخاست و بر قدوم او افتاد و بر آن بوسه داد و گفت: سپاس خدایى را که مرا از دنیا نبرد تا آنکه تو را به من نشان داد و چون پیروانش چنین دیدند دانستند که او صاحب ایشان است و به شکرانه خداى تعالى بر زمین افتادند و موسى علیه السّلام جز این نگفت که امیدوارم خداوند در فرج شما تعجیل کند و بعد از آن غایب شد و به شهر مدین رفت و آن سالیان را نزد شعیب مقام کرد و این غیبت دوم از غیبت اوّلى بر آنها سخت‏تر بود و آن پنجاه و چند سال مقدّر گشت، و گرفتارى آنها شدّت گرفت و آن فقیه نیز خود را مخفى ساخت و کسى را به نزد او فرستادند و گفتند ما بر استتار تو شکیبایى نداریم، پس به بیابانى بیرون شد و آنها را خواست و آنها را خوشدل ساخت و به آنها اعلام کرد که خداى تعالى به او وحى کرده است که پس از چهل سال فرج ایشان را خواهد رسانید همگى گفتند: الحمد للَّه و خداى تعالى وحى فرمود که به ایشان بگو بخاطر الحمد للَّه که بر زبان جارى کردید آن را به سى سال تقلیل دادم، گفتند:

  

کلّ نعمة فمن اللَّه،

هر نعمتى از جانب خداوند است، وحى آمد که به آنها بگو آن را بیست سال کاهش دادم، گفتند: لا یأتی بالخیر إلّا اللَّه این خداست که خیر جارى‏ مى‏کند، وحى آمد که به آنها بگو آن را به ده سال کاستم، گفتند:

 

«لا یصرف السّوء إلّا اللَّه»

این خداوند است که بدى را دور مى‏سازد و خداوند به آن فقیه وحى کرد که به ایشان بگو: از جاى خود حرکت نکنید که اذن فرج شما را دادم، در این میان موسى علیه السّلام در حالى که سوار بر حمارى بود ظاهر شد و آن فقیه خواست او را به شیعیان معرّفى کرده و موجبات استبصار آنها را فراهم سازد، موسى آمد و فقیه پرسید: فرزند که هستى؟ گفت: فرزند عمران، گفت: او فرزند کیست؟ گفت: فرزند قاهث فرزند لاوى فرزند یعقوب، گفت: چه آورده‏اى؟

گفت: رسالت از جانب خداى تعالى. آن فقیه برخاست و به دست موسى بوسه داد سپس در میان ایشان نشست و آنها را خوشدل ساخت و دستورات موسى را به ایشان ابلاغ کرد و سپس ایشان را متفرّق ساخت و از این زمان تا فرج ایشان که به غرق فرعون حاصل شد، چهل سال فاصله بود.

2- محمّد حلبىّ از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود:

چون وفات یوسف بن یعقوب فرا رسید خاندان یعقوب را که بالغ بر هشتاد نفر بودند گرد

آورد و گفت: این قبطیان به زودى بر شما پیروز شده و بدترین عذاب را به شما بچشانند و خداوند نجات شما را به دست مردى از فرزندان لاوى بن یعقوب که نامش موسى بن عمران است، قرار داده است، او جوانى بلند قامت با گیسوانى مجعّد و گندمگون است و هر مردى از بنى اسرائیل نام فرزندش را عمران مى‏نهاد و عمران نیز نام فرزندش را موسى مى‏گذاشت.

و أبى بصیر از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود:

 موسى قیام نکرد مگر آنکه پنجاه دروغگو در بنى اسرائیل ظاهر شدند و همه مدّعى بودند که موسى بن عمرانند.

پس خبر به فرعون رسید که بنى اسرائیل مستغرق در اخبار وى‏اند و او را مى‏جویند و کاهنان و جادوگرانش به وى گفتند: نابودى دین و قوم تو به دست کودکى است که از بنى اسرائیل در این سال متولّد مى‏شود. فرعون بر زنان آنها قابله‏ها گماشت و گفت: هر فرزندى که در این سال متولّد شود سرش بریده خواهد شد و یک قابله هم بر مادر موسى گماشت و چون بنى اسرائیل چنین دیدند، گفتند: اگر پسران بکشد و زنان را نگاه دارد، نابود شویم و باقى نمانیم، بیائید قرار بگذاریم که با زنان نزدیکى نکنیم. امّا عمران پدر موسى علیه السّلام گفت: با آنها آمیزش کنید که کار خدایى- گر چه مشرکان کراهت داشته باشند- واقع خواهد شد، بار خدایا هر که آن را حرام بداند من حرام نمى‏دانم و هر که آن را ترک کند من ترک نخواهم کرد و با مادر موسى آمیزش کرد و او باردار شد و قابله‏اى بر مادر موسى گمارد که او را محافظت کند و با او بر مى‏خاست و با او مى‏نشست و چون مادر موسى به وى باردار شد محبّت وى بر دلش افتاد و حجّتهاى خدا بر خلق چنین‏اند، قابله به وى گفت: اى دختر جان! چرا رنگت زرد و تنت آب مى‏شود؟ گفت: مرا ملامت مکن که چون وضع حمل کنم او را گرفته و سرش را از تنش جدا کنند. گفت: غم مخور که من راز تو را مکتوم مى‏دارم، امّا مادر موسى باور نکرد، و چون فرزند را به دنیا آورد به قابله که بدو روى آورده بود التفات کرد و گفت: هر چه که خدا بخواهد! قابله گفت: نگفتم که رازت را کتمان مى‏کنم، سپس فرزند را برداشته و او را به پستو برد و به اصلاح امر او پرداخت، بعد از آن به نزد نگهبانان رفت و به آنها که دم در ایستاده بودند گفت: برگردید که خون منقطعى خارج شد و آنان نیز برگشتند و مادر بدو شیر داد و چون از صداى گریه او ترسید که مبادا به وجود او پى‏برند، خداوند به او وحى کرد که یک تابوتى بسازد و فرزند را درون آن قرار دهد و شبانه آن را ببرد و به رودخانه نیل مصر بیفکند، او نیز موسى را در تابوت نهاده و به دریا انداخت، امّا تابوت به نزد مادر بر مى‏گشت و او نیز آن را به دم موج مى‏داد تا آنکه باد بر آن وزید و در دریا روان ساخت، همین که مادر دید فرزندش را آب مى‏برد خواست فریادى کشد، امّا خداى تعالى قلبش را آرام ساخت.

فرمود: زن فرعون زنى صالحه و از بنى اسرائیل بود، به فرعون گفت: اکنون ایّام بهار است، مرا از این قصر بیرون بر و بر کنار شطّ نیل خیمه‏اى بزن تا در این ایّام تفریح و تفرّجى کرده باشم. در کنار شطّ نیل چادرى براى او زدند و بناگاه تابوت به طرف او پیش آمد. گفت: آیا شما هم بر روى آب آنچه را که من مى‏بینم مى‏بینید؟ گفتند: اى ملکه! به خدا سوگند ما هم مى‏بینیم و وقتى نزدیک شد خود را به آب انداخت و با دست خود آن را گرفت و نزدیک بود که در آب غرق شود تا جایى که فریاد از نهاد همه برخاست، آن را گرفت و از آب بیرون آورد و بر دامن خود گذاشت و یکباره دید که بچه‏اى است زیبا و خوشرو و محبّتش بر دل او افتاد، او را در دامن گرفت و گفت: این پسر من است! گفتند: اى‏ و اللَّه! چه نیکو گفتى، تو و پادشاه مصر فرزندى ندارید، پس او را فرزند خود بگیرید، برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: من به پسر بچه پاکیزه و شیرینى رسیدم، او را فرزند خود بگیریم که مایه روشنى چشم من و تو خواهد بود و مبادا که او را بکشى! گفت این بچه از کجا آمده است؟ گفت نمى‏دانم، جز اینکه آب او را آورده است، و آنقدر گفت و گفت تا فرعون راضى شد. وقتى که مردم شنیدند پادشاه بچه‏اى را به فرزندى گرفته است، هر یک از سرانى که با فرعون بودند همسرش را فرستاد تا به آن بچه شیر دهد و دایه او باشد، امّا آن بچه پستان هیچ یک را نگرفت، زن فرعون گفت: براى فرزندم دایه‏اى بجوئید و هیچ زنى را حقیر نشمرید و موسى هیچ زنى را نپذیرفت و مادر موسى به خواهر وى گفت: به دنبال او برو و ببین اثرى از او مى‏بینى؟ او رفت به در خانه پادشاه رسید و گفت:

شنیده‏ام که شما به دنبال دایه‏اید در اینجا یک زن پاکدامنى هست که فرزند شما را مى‏گیرد و براى شما کفالت مى‏کند. زن فرعون گفت: او را داخل کنید، وقتى که وارد شد زن فرعون پرسید: از کدام خاندانى؟ گفت: از بنى اسرائیل، گفت: اى دخترک برو که به تو نیازى نداریم. زنان گفتند: خدایت عافیت دهد! ببین بچه او را مى‏پذیرد یا نه؟ زن فرعون گفت: بنگرید اگر پذیرفت آیا فرعون راضى‏ مى‏شود که بچه از بنى اسرائیل و دایه نیز از بنى اسرائیل باشد؟ او هرگز راضى نخواهد شد. گفتند: حالا ببین که مى‏پذیرد یا نه؟ زن فرعون گفت: اى دختر برو و بگو بیاید. و او به نزد مادرش آمد و گفت: زن پادشاه تو را خوانده است و او آمد و موسى را بدو دادند او موسى را در دامن خود نهاد و پستان در دهانش گذاشت و شیر به حلق او سرازیر شد. وقتى که همسر فرعون دید که او دایه‏اى را پذیرفته است برخاست و به نزد فرعون آمد و گفت: براى فرزندم دایه‏اى یافته‏ام که او را پذیرفته است. گفت: از کدام خاندان است؟ گفت: از بنى اسرائیل! فرعون گفت:

امکان ندارد، بچه از بنى اسرائیل و دایه از بنى اسرائیل! امّا زن فرعون اصرار کرد و گفت: آیا از این بچه مى‏ترسى؟ او پسر توست، در دامن تو پرورش مى‏یابد، تا آنجا که فرعون را از رأیش برگردانیده و او بدین کار رضا داد.

موسى در میان خاندان فرعون پرورش یافت و مادر و خواهرش و آن قابله نیز در باره او چیزى اظهار نکردند تا آنکه مادر و آن قابله درگذشتند و موسى پرورش یافت و بنى اسرائیل هیچ اطّلاعى از او نداشتند. فرمود: بنى اسرائیل در جستجوى او بودند و از او پرسش مى‏کردند، امّا هیچ خبرى از او نداشتند. به‏ فرعون گفتند که بنى اسرائیل در طلب اوست و از او پرسش مى‏کند او هم به دنبال ایشان فرستاد و بر عذاب آنها افزود و بین آنها جدائى انداخت و از خبر گرفتن از موسى و پرسش در باره او بازداشت. فرمود: شبى مهتابى بنى اسرائیل نزد یکى از مشایخ خود که دانشمند بود گرد آمده و گفتند: ما به ذکر احادیث آرامش مى‏یابیم، تا کى و تا چند در این بلا باشیم؟ او گفت: به خدا در این رنج خواهید بود تا خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوی بن یعقوب را که نامش موسى بن- عمران است ظاهر سازد. او نوجوانى بلند بالا با گیسوانى مجعّد است در همین گفتگو بودند که موسى سوار بر استرى آمد و نزد ایشان ایستاد، شیخ سرش را بلند کرد و او را از صفاتش شناخت و به او گفت: خدا تو را رحمت کند اسمت چیست؟ گفت: موسى. گفت: فرزند که هستى؟ گفت: فرزند عمران، فرمود: آن شیخ پرید و بر دستان موسى افتاد و بر آن بوسه زد و دیگران نیز به پاى او افتادند و بر آن بوسه زدند. موسى ایشان را شناخت و آنها نیز او را شناختند و موسى آنها را به عنوان شیعیان خود انتخاب کرد.

بعد از آن طبق مشیّت الهى درنگ کرد، سپس خارج شد و به شهرى از شهرهاى فرعون در آمد، در آنجا یکى از شیعیانش با یکى از فرعونیان قبطى‏ منازعه مى‏کرد و آنکه از شیعیانش بود علیه دشمن قبطى‏اش استغاثه کرد، موسى مشتى بر آن قبطى زد و او افتاد و مرد و موسى علیه السّلام تنومند و نیرومند بود و ذکرش در دهان مردم افتاد و کارش شیوع یافت و گفتند موسى یکى از فرعونیان را کشته است، آن شب را موسى در آن شهر در ترس و انتظار به سر برد و فرداى آن روز ناگهان همان مردى را مشاهده کرد که دیروز طلب کمک مى‏کرد و امروز با دیگرى گلاویز شده بود، موسى به او گفت: بى‏گمان تو مرد آشوبگرى هستى، دیروز با یکى درافتادى و امروز با دیگرى! و چون موسى علیه السّلام رفت به یارى آن مؤمن و خواست علیه دشمنانش دستى دراز کند، گفت: اى موسى! آیا مى‏خواهى مرا بکشى، همچنان که دیروز یکى را کشتى؟ تو در زمین قصدى جز گردنکشى ندارى و نمى‏خواهى که از مصلحان باشى و از اقصاى شهر مردى دوان دوان آمد و گفت: اى موسى رجال و بزرگان شور کرده‏اند که تو را بکشند، از شهر بیرون برو که من خیرخواه تو هستم. و موسى ترسان و منتظر از شهر بیرون آمد،[1] در حالى که نه یاورى داشت و نه مرکبى و نه خادمى، به زمینى سرازیر مى‏شد و از زمینى بالا مى‏رفت تا آنکه به شهر مدین رسید و به زیر درختى در آمد و آرمید و دید زیر آن درخت چاهى است و گرد آن گروهى از مردم آب مى‏کشند و بناگاه دو دختر ناتوان را مشاهده کرد که چند گوسفند همراه داشتند و به آنها گفت:

کارتان چیست؟ گفتند: پدر ما شیخى پیر است و ما دو دختر ناتوان هستیم و نمى‏توانیم در میان ازدحام مردان رویم و بعد از مردم گوسفندانمان را آب خواهیم داد. موسى علیه السّلام بر آنها ترحّم کرد و دلو آنها را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پیش برانید و آنها را آب داد و آن روز پیش از مردم برگشتند، موسى به زیر درخت برگشت و نشست و گفت: خدایا! من بدان چه برایم فرو فرستى محتاجم، و روایت شده است که او این کلمات را گفت در حالى که به یک نیمه خرما هم محتاج بود. آن دو دختر چون برگشتند پدرشان گفت: چه زود در این ساعت آمدید؟ گفتند: مرد صالحى را یافتیم که بر ما ترحّم کرد و گوسفندان ما را آب داد. و پدر به یکى از آن دو گفت: برو و او را دعوت کن به نزد من آید. آن دختر با شرم و حیا به نزد موسى آمد و گفت: پدرم تو را دعوت کرده تا مزد آبکشى تو را بدهد.

روایت شده است که موسى علیه السّلام به آن دختر گفت: راه را به من نشان بده و پشت سرم بیا که ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نمى‏نگریم، و چون به نزد او آمد و داستان را براى وى بازگفت، فرمود: نترس که از مردم نادان نجات یافتى،

یکى از دختران گفت: پدر جان: او را اجیر کن که او بهترین اجیر، مردى نیرومند و درستکار است. گفت: مى‏خواهم یکى از این دو دختر را به زنى به تو دهم به شرط آنکه هشت سال و یا ده سال اجیر من باشى و اختیار با توست. و روایت است که موسى ده سال خدمت کرد، زیرا پیامبران به فضل و تمام عمل مى‏کنند.

چون موسى مدّت را به انجام رسانید و خانواده خود را به جانب بیت المقدس مى‏برد، شبى راه را گم کرد و به خانواده خود گفت: همین جا بمانید که من آتشى مى‏بینم، شاید بتوانم براى شما شعله‏اى و یا خبرى از راه بیاورم، چون به آتش رسید درختى را دید که از شاخه تا بن شعله‏ور است، چون به آتش نزدیک شد آتش واپس رفت، موسى برگشت و در دل هراسان شد، سپس آن درخت بوى نزدیک شد و از جانب راست وادى که سرزمین مبارکى بود از آن درخت ندایى برخاست که اى موسى! من خداى ربّ العالمینم و عصایت را بیفکن و چون دید که آن عصا به حرکت در آمد و مانند مار جنّى است، روى برگردانید و رفت و آن را دنبال نکرد که ناگاه اژدهائى شد تنومند و برنا و از دندانهایش لهیب آتش زوزه‏کشان خارج مى‏شد که موسى پا به فرار نهاد! خداى تعالى وحى فرمود:

برگرد! و او نیز در حالى که مى‏لرزید و زانوهایش بهم مى‏خورد، برگشت و

گفت: اى خداى من! آیا این کلامى که مى‏شنوم کلام توست؟ گفت: آرى و نترس و او آسوده شد، آنگاه پایش را بر دم آن نهاد و زیر گلویش را گرفت که بناگاه دستش بر قبضه عصا بود و مار مبدّل به عصا گردید و به او گفته شد: نعلینت را بدر آر که تو در وادى مقدّس طوى گام مى‏نهى! و روایت شده است که مأمور به کندن آنها شد زیرا جنس آنها از پوست حمار مرده بود.

و همچنین روایت شده که مقصود از «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ»، دور ساختن دو هراس است: هراس از نابودى خانواده و هراس از فرعون.

سپس خداى تعالى او را به نزد فرعون و یارانش با دو معجزه «ید بیضاء» و «عصا» فرستاد و از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که به بعضى اصحابشان فرمودند: بدان چه ناامیدى امیدوارتر از آنچه امید مى‏دارى باش، زیرا موسى بن- عمران علیه السّلام رفت تا براى خانواده خود شعله‏اى آتش بیاورد، امّا به نزد ایشان آمد در حالى که رسول و پیامبر بود و خداى تعالى کار بنده و پیامبرش موسى علیه السّلام را در یک شب اصلاح فرمود و با امام قائم دوازدهمین ائمّه علیهم السّلام نیز

چنین کند، در یک شب کارش را اصلاح فرماید همچنان که کار پیامبرش موسى علیه السّلام را در شبى اصلاح فرمود و او را از حیرت و غیبت به روشنائى فرج و ظهور در آورد.

3- عبد اللَّه بن سنان از امام صادق علیه السّلام روایت کند که فرمود: در قائم علیه السّلام سنّتى از موسى بن عمران علیه السّلام است، گفتم: سنّت او از موسى بن عمران چیست؟

فرمود: پنهانى ولادتش و غیبت از قومش. گفتم: موسى از اهل و قومش چقدر غایب بود؟ فرمود: بیست و هشت سال.

4- امیر المؤمنین علیه السّلام از پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت کرده که فرمودند: مهدى از ما اهل بیت است و خداوند کار او را یک شبه اصلاح کند. و در روایت دیگر آمده است که خداوند او را یک شبه اصلاح کند.

5- ابو بصیر از امام باقر علیه السّلام روایت کند که فرمود: در صاحب الأمر چهار

سنّت از چهار پیامبر وجود دارد، سنّتى از موسى و سنّتى از عیسى و سنّتى از یوسف و سنّتى از محمّد صلوات اللَّه علیهم اجمعین، امّا از موسى ترس و انتظار است، و امّا از یوسف زندان است، و امّا از عیسى آن است که در باره او مى‏گویند مرده است ولى او نمرده، و امّا از محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم شمشیر است

 

   ( 1) راجع سورة القصص 14 الى 20.

  ابن بابویه، محمد بن على، کمال الدین / ترجمه پهلوان - ایران ؛ قم، چاپ: اول، 1380 ش.

 

 




برچسب ها : غیبت انبیا